http://alireza911.ParsiBlog.com | ||
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند . روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد. بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/6/13 ] [ 2:31 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
او دو لیوان برداشت. در یکی از لیوان ها آب مقطر و در لیوان دومی الکل ریخت. سپس یک کرم خاکی را در لیوان آب مقطر انداخت. کرم آرام آرام شنا کرد و خود را به سطح آب رساند. آنگاه یک کرم خاکی دیگر داخل لیوان محتوی الکل خالص انداخت. کرم پیش روی همه تکه تکه شد . دکتر رو به جمعیت کرد و پرسید چه نتیجهای میتوانند از این آزمایش بگیرند. یکی از حضار جواب داد: «اگه الکل بخورید، کرم وارد معده شما نمیشود!» هنگامی که چیزی را، چه خوب و چه بد، باور داریم، سعی میکنیم به همه چیز از همان منظر نگاه کنیم. ما همان حرفی را میشنویم که خواهان شنیدنش هستیم و بر همان اساس نیز استنباط میکنیم، تا اینکه شکل عادت به خود بگیرد. مهم آن است که برای اتخاذ تصمیم عاقلانه، بر تمامی زوایای یک رخداد دقیق شویم.
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/5/20 ] [ 10:37 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
در ماه رمضان چند جوان پیرمردی را دیدند که پنهانی غذا میخورد. به او گفتند: «ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ » پیرمرد گفت: «چرا روزه هستم. فقط آب و غذا میخورم .» جوانان خندیدند و گفتند: «واقعاً؟» پیرمرد گفت: «بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم، غیبت نمیکنم و ...» بعد پیرمرد به جوانان گفت: «آیا شما هم روزه هستید؟» یکی از جوانان درحالی که سرش را پایین نگهداشته بود به آرامی گفت: «خیر، ما فقط آب و غذا نمیخوریم!»
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/4/16 ] [ 9:4 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
یک بازرگان ایرانی که برای عقد قرارداد بازرگانی به چین سفر کرده بود، تعریف میکرد که مدیر یکى از شرکتهاى چینى از او پرسیده بود: «دین و مذهب شما ایرانیان چیست؟ » بازرگان ایرانی هم تا حدی دین اسلام را برای مدیر شرکت چینی شرح داده بود و سپس علت این پرسش را از او جویا شده بود. مدیر شرکت چینی جواب داده بود که چندى پیش بعضى از آقایان تجار بازار ایرانی براى سفارش دادن بعضى از اجناس چینى نزد او رفته بودند. وقت ناهار، او آنان را به صرف ناهار در شرکت دعوت کرده بود و براى آنان مرغ سوخارى آورده بود. تجار ایرانی از خوردن آن غذا خوددارى کرده بودند چون که گفته بودند حرام است و ذبح شرعی نشده است ولى همان اشخاص از او خواسته بودند که بر روى آن اجناس ساخت چین، بنویسد: «Made in Japan» بنابراین میخواست بداند که دین و مذهب ما چیست! به راستی دین و مذهب ما چیست!؟
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/4/16 ] [ 9:2 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده که اینگونه اشک میریزید؟ آیا کسی به شما چیزی گفته؟ » شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟» شیخ در جواب میگوید او به من گفت: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و این سئوال حالم را عجیب دگرگون کرد.»
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/4/16 ] [ 8:54 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
: «الان که میدونی بیماریت یه سرطان بدخیمه و درمان هم نداره، زندگیت چه فرقی کرده؟ » مرتضی پاشایی گفت: «زندگیم فرقی نکرده، همان کارهایی رو میکنم که قبلا میکردم. ولی با شماها یه فرقی دارم. قدر ثانیههای زندگیم رو بیشتر میدونم و از هر ثانیه زندگیم، بیشتر از شما لذت میبرم. قدر نگاه مادرم و لبخند پدرم را بیشتر از شما میدونم. هر ثانیه از عمرم را با عشق سپری میکنم چون هر لحظه ممکنه این نفس بره و دیگه برنگرده. چون میدونم دیگه فرصت جبرانی نیست باید بهترین باشم و باید بهترین استفاده رو بکنم.»
[ یادداشت ثابت - شنبه 94/3/10 ] [ 10:26 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز? انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید? وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست .» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند . روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید? شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/2/22 ] [ 11:34 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند. دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود. بارانساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایهای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه بارانساز جوان که به فریادمان برس، زندگیمان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. بارانساز جوان نمیدانست چه کار باید بکند. او نمیدانست که بارانساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران میساخت و با دومی باران را میگفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود. آیا شما ورد دوم را میدانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/2/15 ] [ 9:6 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
رفتم سوپر مارکتی دیدم بالای در مغازه نوشته این مغازه مجهز به دوربین مداربسته میباشد. موقع حساب کردن نگاهی به سقف و گوشه و کنار انداختم ولی هیچ اثری از دوربین ندیدم . گفتم: «این دوربین مداربسته را کجا نصب کردیدهاید؟» اشاره به قاب بالای سرش کرد که دیدم کلمه الله نوشته شده و گفت: «این بهترین دوربین مداربسته جهان است و نوشته من هم برای یادآوری به خودم و مردم میباشد که بدانیم همیشه یک نفر اعمال ما را زیر نظر دارد و او خداوند است.» [ یادداشت ثابت - سه شنبه 94/1/26 ] [ 9:31 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمیتوانی عزیزم !» گفتم: «میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .» مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! [ یادداشت ثابت - جمعه 94/1/22 ] [ 2:46 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |