http://alireza911.ParsiBlog.com | ||
درست هنگامی که همه مردم شهر در یک بدهکاری به سر میبرند و هر کدام بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران میکنند، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر میشود. او وارد تنها هتل شهر میشود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا میرود . صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و در این فاصله میرود و بدهی خودش را به قصاب میپردازد. قصاب اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک میرود و بدهی خود را به مزرعهدار میپردازد. مزرعه دار اسکناس 100 دلاری را با شتاب برای پرداخت بدهیاش به تأمینکننده خوراک دام و سوخت میدهد. تأمینکننده سوخت و خوراک دام، برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 دلاری را با شتاب خود را به داروغه شهر، که به او بدهکار بود، میرساند و بدهی خود را میپردازد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل میآورد و به صاحب هتل میدهد چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورده بود، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد. حالا هتلدار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاقهای هتل برمیگردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمیدارد و میگوید که از اتاقها خوشش نیامده و شهر را ترک میکند. در این فرایند هیچ کس صاحب پول نشده است ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند و همه بدهیهایشان را پرداختهاند و با یک انتظار خوشبینانهای به آینده نگاه میکنند.
[ یادداشت ثابت - سه شنبه 94/1/19 ] [ 2:52 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
طرف مسول کاروان شهدا بود.می گفت:پیکرشهدا رابرای تشیع می بردن.دیدم جلو یکی از این تریلی ها شلوغ شده اومدم جلو دیدم یه دخترچارده پانزده ساله جلو تریلی دراز کشیده. گفتم چی شده گفتن:هیچی این دختره اسم باباشو رواین تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیزارم رد شید گفت:بهش گفتم یکی دو روز صبرکن تابرای مراسم تدفین اماده شیم دختر گفت:نه من حالیم نمیشه من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده باید بابامو ببینم گفت:تابوت ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو دراوردم سه چارتا تیکه استخوان دادم بهش هی به چشماش میمالید هی میگفت بابا بابا میگفت دیدم این دختر داره جون میده گفتم دیگه بسه عزیزم بزار برسونیم دختر گفت:تور خدا بزار یه خواهش بکنم گفتم:بگو گفت:حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه میگفت:همه مات بودن میخواد چه کنه این دختر میگفت کاری کرد زمین وزمان به لرزه انداخت میگه استخوان دست باباشو دادم تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت ارزو داشتم یه روز بابام دست بکشه به سرم ? مواظب باباهاتون باشین [ یادداشت ثابت - شنبه 94/1/9 ] [ 3:36 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
من خورشید را باور دارم حتی هنگامی که نمی تابد من عشق را باور دارم حتی هنگامی که آن را احساس نمی کنم [ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/12/11 ] [ 11:16 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
بر بالای تپه ای در شهر «وینسبرگ» آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ، افسانه ای جالب درمورد این قلعه دارند که بازگویی آن، مایه ی مباهات و افتخارشان است.در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.باارزش ترین دارایی زنفرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ی ویران کننده ی خود، حاضر است به زن ها و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و براساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زن ها داخل قلعه می توانند گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کنند به شرط آنکه به تنهایی قادر به حمل آن باشند.ناگفته پیداست که قیافه ی حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زن ها، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند، بسیار تماشایی بود . [ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/12/11 ] [ 11:10 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانهاش دعوت کرد. شمس به خانه جلالالدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نمودهای؟ » مولانا حیرت زده پرسید: «مگر تو شرابخوار هستی؟ !» شمس پاسخ داد: «بلی .» مولانا: «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم !» شمس: «حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن .» مولانا: «در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!» شمس: «به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.» مولانا: «با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.» شمس: «پس خودت برو و شراب خریداری کن.» مولانا: «در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصارینشین بروم و شراب بخرم؟!» شمس: «اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شبها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.» مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقهای به دوش میاندازد، شیشهای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه میافتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکدهای شد و شیشهای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا میکردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: «ای مردم! شیخ جلالالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصارینشین رفته و شراب خریداری نموده است.» آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: «این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریده و با خود به خانه میبرد!» سپس بر صورت جلالالدبن رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت دیدند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: «ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.» رقیب مولوی فریاد زد: «این سرکه نیست بلکه شراب است.» شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دستهای او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: «برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟» شمس گفت: «برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.» ? [ یادداشت ثابت - شنبه 93/11/19 ] [ 7:21 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن .» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند . شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/11/16 ] [ 7:20 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباساش ریخت و پیرمرد گوشههای آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر میگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد: «ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای .» پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت، یکباره یک گره از گرههای دامنش گشوده شد و گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : «من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود » پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانههای گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. نتیجه گیری مولانای بزرگ از بیان این حکایت: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفـــتاح راه ? [ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/11/16 ] [ 7:5 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: «استاد شما همیشه یک لبخند روی لبتان است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسید. لطفاً به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟ » استاد گفت: «بسیار ساده! من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم .» این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند: «تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟» استاد به آنها گفت: «زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید، زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید! زمان حال، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یا آینده هستید. به این علت است که از لحظههایتان، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکردهاید و یا نمیکنید.»
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/11/9 ] [ 11:20 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
جایگاه رفیع و ملا نصرالدین یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف آویزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.?
[ یادداشت ثابت - جمعه 93/10/13 ] [ 8:3 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: «آیا سردت نیست؟» نگهبان پیر گفت: «چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.» پادشاه گفت: «من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا را برایت بیاورند.» نگهبان ذوقزده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: «ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم. اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.» ?
[ یادداشت ثابت - جمعه 93/9/22 ] [ 8:30 عصر ] [ علیرضا ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |