سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://alireza911.ParsiBlog.com
 
نویسندگان
لینک دوستان

طرف مسول کاروان شهدا بود.می گفت:پیکرشهدا رابرای تشیع می بردن.دیدم جلو یکی از

این تریلی ها شلوغ شده اومدم جلو دیدم یه دخترچارده پانزده ساله جلو تریلی دراز کشیده.

گفتم چی شده

گفتن:هیچی این دختره اسم باباشو رواین تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیزارم رد

شید

گفت:بهش گفتم یکی دو روز صبرکن تابرای مراسم تدفین اماده شیم

دختر گفت:نه من حالیم نمیشه من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده باید بابامو ببینم

گفت:تابوت ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو دراوردم سه چارتا تیکه

استخوان دادم بهش هی به چشماش میمالید هی میگفت بابا بابا میگفت دیدم این دختر داره

جون میده گفتم دیگه بسه عزیزم بزار برسونیم

دختر گفت:تور خدا بزار یه خواهش بکنم

گفتم:بگو

گفت:حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه

میگفت:همه مات بودن میخواد چه کنه این دختر میگفت کاری کرد زمین وزمان به لرزه

انداخت میگه استخوان دست باباشو دادم تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت ارزو داشتم یه روز

بابام دست بکشه به سرم

    ?

مواظب باباهاتون باشین


[ یادداشت ثابت - شنبه 94/1/9 ] [ 3:36 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 47560