سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://alireza911.ParsiBlog.com
 
نویسندگان
لینک دوستان

وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه‌ام را تحویل دهند. فردی وارد شد و با لهجه‌ای ساده و روستایی پرسید: «کرم ضد سیمان دارین؟»

فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخرآمیز پرسید: «کرم ضد سیمان؟ بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم دارم. حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟ اما گفته باشم خارجیش گرونه‌ها.»

مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: «از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی‌تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده.»

    ?


[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/8/30 ] [ 8:51 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]


قیمت شما چند است؟

یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى‏کرد و سخت مى‏نالید. گفت: «خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟    »

گفت: «البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم    .»

گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏کنى؟  »

گفت: «نه

گفت: «گوش و دست و پاى خود را چطور؟»

گفت: «هرگز

گفت: «پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شکایت دارى و گله مى‏کنى؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش‏تر و خوش‌بخت‏تر از بسیارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بینى. پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بیش‏تر از آن است که دیگران را داده‏اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیش‏ترى هستى

 


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/8/20 ] [ 8:49 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]


حل مسائل

می‌گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود    .

اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آنرا حل نمی‌کرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت  .

حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمون بر می‌گردد.

 


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/8/20 ] [ 8:43 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]

آیا شما مرغ هستید؟

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می‌کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد    .

روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد  .

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: «این کیست؟»

مرغی پاسخ داد: «این یک عقاب است، سلطان پرندگان! او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد زیرا فکر می کرد یک مرغ است


[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/8/2 ] [ 11:20 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟    »

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست. آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم، زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند


[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/8/1 ] [ 10:38 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]



شاهکار

به ابوسعید ابوالخیر گفتند: «فلانی شاهکار می‌کند، چرا که قادر است پرواز کند    .»

گفت: «این که مهم نیست، مگس هم می‌پرد    .»

گفتند: فلانی را چه می‌گویی که روی آب راه می‌رود 

گفت: «اهمیتی ندارد، تکه‌ای چوب نیز همین کار می‌کند

گفتند: «پس از نظر تو شاهکار چیست؟»

گفت: «این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی دروغ نگویی، کلک نزنی و سوء استفاده نکنی، این شاهکار است

 


[ یادداشت ثابت - شنبه 93/7/27 ] [ 9:35 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]



دست گرفتار در گلدان

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید    .»

پسر گفت: «می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم    .»

پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟ »

پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که در مشتم است، بیرون می‌افتد

شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش، چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم.

?


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/7/22 ] [ 8:1 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]


به نام اشک به منت مادر ******************* بی گناهم ولی همیشه محکوم

حســــــــــــــادت ، دو به هم زنی

حسادت یکی از بزرگترین تنش های روانی و مشکل جامعه ی ما و همه ی جامعه هاست.
با یک حسادت کوچک میتوان زندگی یک انسان را نابود کرد.
حسادت باعث ایجاد دوبه هم زنی بین افراد میشود.
میخواهم حسادت و دوبه هم زنی رو در یک داستان کوتاه که با تصرف نوشته شده براتون شرح بدم.
در یکی از شهرهای نسبتا کوچک در آمریکای شمالی به دلیل کمی افراد و کمبود امکانات و فقر فرهنگی انسان ها حسادت معنای ژرفی میان انسان ها بود.
یک زن و مرد جوان که تازه با یکدیگر ازدواج کرده بودنددر آنجا زندگی میکردندیک روز خانمی که همه اورا ماری حسود مینامیدند داشت از کنار خانه ی آن ها رد میشد که متوجه ی خروج مرد جوان از خانه شد سریع خود را به مرد میرساند و میگوید زنت رامیشناسی قبل از ازدواج فلان بود و بلان بود مرد با عصبانیت آنجا را ترک میکند ماری پیش زن میرود و همان حرفهارا علیه مرد جوان میزن زن به شدت ناراحت و دچار ضعف و سرگیجه میشود و از حال میرود ماری که هول شده بود به مردجوان زنگ میزند و ماجرا را میگوید مرد همبا عصبانیت زیاد به سمت خانه میرود که در راه تصادف میکند پزشکان میگویندشاید تنها خداوند بود که این زن و مرد جوان را دوست داشت و آنها را کمک  کرد
سالها بعد همین ماری که موجب بدبختی خیلی از انسان ها فقط برای حسادت میشد در اثر حمله ی قلبی میمیرد.
و پدر روحانی مردم را جمع میکند و برای آرامش روح او طلب آمرزش می خواهد.
حال ببینید که یک حسادت کوچک نثبت به چیزی و دو به هم زنی آن نزدیک بود یک زن و مرد جوان را که پاک دامن و مقدس بودند را از ما بگیرد.
مواضب رفتارهای خودباشید و بدانید که با نابودی دیگران نمیتوانید خوشبخت شوید.
ویک راه برای دوری این تنش روانی وجود دارد.
که دانشجویان دانشگاه آکسفورد کالیفرنیا توانستند دریابند که با توکل به خدا و رازو نیاز باپروردگارتان میتوانید خود را از این درد نجات دهید.

 

 


[ پنج شنبه 94/8/7 ] [ 8:54 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]

چو من آیم او رود

گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ    .

به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟    »

گفت: «عقل    .»

پرسید: «جای تو کجاست؟    »

گفت: «مغز    .»

از دومی پرسید: «تو کیستی؟    »

گفت: «مهر    .»

پرسید: «جای تو کجاست؟    »

گفت: «دل

از سومی پرسید: «تو کیستی؟»

گفت: «حیا

پرسید: «جایت کجاست؟»

گفت: «چشم

سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»

جواب داد: «تکبر

پرسید: «محلت کجاست؟»

گفت: «مغز

گفت: «با عقل یک جایید؟»

گفت: «من که آمدم عقل می‌رود

از دومی پرسید: «تو کیستی؟»

جواب داد: «حسد

محلش را پرسید.

گفت: «دل

پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»

گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت

از سومی پرسید: «کیستی؟»

گفت: «طمع

پرسید: «مرکزت کجاست؟»

گفت: «چشم

گفت: «با حیا یک جا هستید؟»

گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود

?


[ جمعه 93/10/12 ] [ 8:14 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]

·          اصل معروف بیل گیتس

تشدید - بیل گیتس، رئیس مایکروسافت، در یک سخنرانی در یکی از دبیرستان‌های آمریکا، خطاب به دانش‌آموزان گفت:

"در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش‌آموزان نمی‌آموزند".
او هفت اصل مهم را که دانش‌آموزان در دبیرستان فرا نمی‌گیرند، بیان کرد.


اصول بیل گیتس به این شرح است:

اصل اول: در زندگی، همه چیز عادلانه نیست، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.

اصل دوم: دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار می‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید.

اصل سوم: پس از فارغ‌التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام، کسی به شما رقم فوق‌العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد. به همین ترتیب قبل از آن‌که بتوانید به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.

اصل چهارم: اگر فکر می‌کنید، آموزگارتان سختگیر است، سخت در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیرتر از آموزگارتان است، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم: آشپزی در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌های ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند، از نظر آنها این کار 1یک فرصت بود.

اصل ششم: اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.

اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشوید، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما می‌رسد، ملال‌آور نبودند.

 


[ دوشنبه 93/4/9 ] [ 3:20 عصر ] [ علیرضا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 46283